کوپه شماره ٧

Sunday, August 24, 2008

از خودم شرمنده ام

آره رگ فمنیسیتی ام دوباره عود کرده. آره شايد به قول ضيافت چون هنوز ته وجودم يه رگ مونده كه بزنه بالا. از همه آدم هايي كه امروز عصر شنبه دوم شهريور 1387 خورشيدي ساعت هفت شب توي مركز اين شهر توي چهارراه ولي عصر ايستادند و نظاره كردند و بيشتر از همه خودم بدم اومده. شما که نبودید ببینید. من دیدم و با تمام ادعاي فمنيستي‌ام سکوت کردم. از عصری تا الان همین طور صدای جیغ و ناله هاش تو گوشمه. جیغی که تکرار می کرد نمی خوام بیام. حق ندارید که منو با خودتو ببرید. اون ناله می کرد و اون سبز پوش روی زمین می کشیدش. اون جیغ می زد که نمی تونید منو ببرید و سبز پوش گردنشو گرفت و باز کشیدش روی زمین. موهاشو می دیدم که توی دستاش بود. یک لحظه با خودم فکر کردم که چقدر خوبه که موهامو کوتاه می کنم. دیگه تو دست هیچ سبز پوشی کشیده نمی شه. اون جیغ می زد و کسی کنارم می گفت: این مگه خواهر نداره. اون جیغ می زد ولم کن و سبز پوش سرشو می زد بالای طاق ماشین سبز و سفیدش. اون جیغ می کشید و کتک می خورد و ما همه ماهایی که امروز عصر درست ساعت هفت بعد از ظهر روز دوم شهریور 1378 خورشیدی گذرمون از قسمت شمالی چهارراه ولی عصر می گذشت ایستادیم و نظاره کردیم. چرا که حب سکوت خورده بودیم. بغض گلومو مثل همين الان می فشرد وقتی می دیدم اون دختر که بیشتر از بیست سال نداشت داره به دست دو تا سرباز، دو تا سرباز درجه پایین سبز پوش کتک می خوره تا سوار ون گشت ارشاد یا امنیت اجتماعی آقای رادان بشینه. دلم گرفت و بغض كردم از این که این قدر توان ندارم که برم جلو و تف کنم تو صورت اون سربازی که معلوم نبود از کدوم جهنم دره ای خدمت زیر پرچمش افتاده سر چهارراه ولی عصر تا اون طور دختر مردم را بگیره و زیر دست و پای خودش لگد مال کنه. دلم گرفت و از خودم خجالت کشیدم که ایرانی هستم. آره خجالت کشیدم که ایرانی هستم هموطن و هم جنس اون پلیس زنی که با اون چادر سیاه کفن شکلش ایستاد و دستور داد و گذاشت اون دختر رو همقطار مردش روی آسفالت خیابون ولی عصر بکشه. يا اون يكي كه با سكوت خودش گذاشت دختره بيشتر كتك بخوره. از خودم خجالت کشیدم که سی ساله این طور ضعیف موندم و روز به روز زیر سایه دولت عدالت گستر و مهرورز زیر پا موندن خواهرانم، هم جنس هام و هموطنامو می بینم. من مثل اون سی چهل نفر دیگه ای که به صدای ناله های اون دختر دور ون سبز امنیت اجتماعی دولت خدمتگذار حلقه زده بودیم ایستادم و فقط نظاره کردم و گذاشتم تا اون دختر به هر جرمی کتک بخوره. اجازه داديم تا اون سرباز دون درجه هر جور دلش مي خواد تحقيرمون كنه. ایستادم و ترسیدم برم جلو تا مبادا اون وحشی که این طور به جون دختر مردم افتاده بود و درست تو مرکز پایتخت کشورم توی چهارراه ولی عصر داشت حرمت دختری را زیر پاهاش می کشید منم به جرم لاک قرمز و طلایی ام به جرم خط چشمی که کشیدم به جرم شال آبی ام و به جرم پوشیدن صندل نگیره بندازه توی اون ون. آره منم ترسیدم از دو تا سبز پوش و اون زنان هاي چادري درجه دار ترسیدم و فقط تو دلم از سردار رادان و همه اون سبز پوش پرسیدم چه فرقی بین شما و اون آژان های بی پدر دوره پهلوی که چادر از سر مادربزرگم کشیدند و مشتی از موهای سیاهش لابه لای چادرش روی زمین پخش شد؟ وقتی دختر بیچاره به هر جرمی که جرم منم هست که دلم می خواد لباس رنگی بپوشم به جرم این که زنم توی این سرزمین اهورایی از بس جیغ کشید بیحال افتاد توی اون ماشین لعنتی و خواست ببرنش اون سبز پوش در جواب اعتراض چند نفری که فریاد زدند ولش کن مگه خواهر مادر نداری مشتش را نشانمان داد لای انگشت های گره زده اش دسته ای موی سیاه پیچیده بود.
حالا از عصری صدای اون دختره که توی گوشم می پیچه و لابه لای صدای رئیس دولتی که با همون خنده‌اي كه سه سال پيش برای جمع کردن رای گفت ما به موهای دخترای مردم چیکار داریم، بذاريم جوونا زندگي كنن توی گوشم زنگ می زنه که ما توی این چهار سال تخم دو زرده ای گذاشتیم که توی بیست و شش سال قبل ما بلد نبودند بذارن. صدای جیغ نمی خوام بیام همراه شده با این که توی این سه سال ما برای مردم رفاه، امنیت، پول نفت و آزادی آوردیم..................
پ.ن:امروزکه داشتم از روزنامه می آمدم خیلی چیزها تو ذهنم بود که می خواستم بنویسم و بذارم این جا. حرفهایی در مورد رویین تنی خیلی از آدم ها، ادامه داستان قصر شیشه ای ما، در مورد قهرمانی که دو سال به جرم اصلاح طلب بودن اسمش توی رسانه ملی نیومد و یک شبه برای این که آبروی گند تاریخی یک جماعت پررو را با برق طلاش گرفت قهرمان ملی شد و شایسته نام پهلوان. اما درست سر چهارراه ولی عصر دیدن کتک خوردن دختر جوانی به جرم تنگ بودن مانتوش، همون مانتویی که به دست سرباز نیروی انتظامی توی تنش پاره شد برای این که به زور سوار ون گشت ارشاد بشه همه چیزهایی که قرار بود بنویسم را پروند. این بار هیچ واسطه ای نبود خودم به چشمای خودم دیدم که اون دختر کتک می خورد چون نمی خواست بره توی ون. کتک خورد چون مقابل مامور انتظامی که خواسته بود ببرش وزرا ایستاده بود. نکته جالب این بود که همراه من ده ها نفر دیگه هم مثل من وایستادن و کتک خوردن اون دختر را به دست مامور مرد نیروی انتظامی نظاره کردند. آمنه همکارم همراهم بود بلافاصله زنگ زد به سرهنگ احمدی مدیر روابط عمومی ناجا و موضوع را خبر داد. اما اون گفت شما کاری نداشته باشید ما خودمون پیگیری می کنیم. حتی حاضر نشد شماره ماشین و اسم سربازی که اون دختر را کتک می زد رو بپرسه؟ يا از اون درجه داري كه بي‌خيال در اون بنز نيروي انتظامي نشست و در جواب اعتراض ما اسلحه اشو نشون داد و تهديد كرد كه متفرق شيد بي آن كه بياد نمی دونم چه بلایی سر اون دختر اومد و اصلا چرا این جور .اصرار داشت که سوار اون ماشین لعنتی نشه. اما امروز عصر از خودم بدم اومد که هیچ کاری از دستم بر نمی آد جز نوشتن.جز اين كه بنويسم
آقاي احمدي مقدم اين همان امنيتي است كه شما به ما داده‌ايد؟

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:13 AM

|

<< Home